برادر مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران
تامی کوچولو، بهتازگی، صاحب یک برادر شدهبود و مدام اصرار میکرد که او را با برادر کوچکش، تنها بگذارند.
پدر و مادر میترسیدند تامی هم مثل بیشتر بچههای چهار،پنجساله به برادرش حسودی کند و به او آسیب بزند. به همین دلیل به او اجازه نمیدادند با نوزاد، تنها بماند، اما در رفتار تامی، هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد. با نوزاد، مهربان بود و اصرارش برای تنهاماندن با او، روزبهروز، بیشتر میشد.
بلاخره پدر و مادرش، به او اجازه دادند. تامی، با خوشحالی، به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو بهطرف برادر کوچکش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و بهآرامی گفت: «داداش کوچولو! به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کمکم داره یادم میره!»
منبع: مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران مرکز پرورش خلاقیت های ذهنی استان تهران